کربلا به روایتی دیگر
صدای شیهه اسب از بیرون از خانه شنیده شد و لحظه ای بعد از ان صدای کوبیدن درب خانه شنیده شد و مردی که در خانه بود به سوی درب رفت و پرسید : کیست که درب را می کوبد . صدایی از پشت درب گفت : ابوماجد هستم و نامه هایی را برای حسین اورده ام . پس مرد درب را باز کرد و با چهره خسته و عرق ریز مردی لاغر مواجه شد که سعی داشت خیسی چهره اش را با گوشه لباس خاک آلود خود پاک نماید . صاحب خانه با دیدن ابوماجد گفت : سلام بر تو ای برادر ؟ از کجا می آیی و نامه ها از سوی کیست ؟ ابوماجد گفت : سلام و علیکم یا ابن عقیل . از کوفه می آیم و نامه های زیادی را برای پسر علی (ع) آورده ام . ابن عقیل گفت : خسته هستی و رنج سفر دیده ای . اکنون به داخل خانه بیا و استراحت نمای و چیزی بخور . ابوماجد گفت : نه ای برادر . در راه در نزدیک چاهی استراحت نموده ام و اکنون کار بسیاری است که باید انجام دهم و نامه های زیادی را باید به مقصد برسانم . ابن عقیل گفت : خدا تو را توفیق دهد و به زندگی ات برکت دهد . از کوفه چه خبرها داری ؟
- کوفه بسیار شلوغ و پریشان گشته است ، همه از ظلم و بیداد یزید خسته و خشمگین هستند و منتظر هستند که حسین به یاری آنان شتابد و به بی عدالتی ها و ستم پسر معاویه پایان دهد . نامه های زیادی نوشته اند که برای حسین بیاورم . آیا اکنون در خانه است ؟ - خیر ، برای کاری به بیرون رفته است اما من می توانم نامه ها را به او بدهم ، ابو ماجد گفت : نه ای برادر . مرا عفو نمایید . در کوفه به من تاکید نمودند که فقط به حسین باید نامه ها را تحویل دهم . پس در همین سایه خانه انتظار او را می کشم . ابن عقیل گفت : پس حال که به خانه نمی آیید ، من اسباب خورد و خوراک را به نزد شما می اورم ....... خلاصه اینکه امام حسین (ع) ابن عقیل را به کوفه فرستاد و خود به آن سوی روانه شد . ( اما این بار داستان متفاوت است ) ابن عقیل به کوفه رفت و مردم را به بیعت حسین (ع) دعوت نمود . همه مردم به او پیوستند و سه شبانه روز در کوره ها دمیدند و شمشیرها و زره های آبدیده ساخته شد . نامه ها به اطراف فرستادند و قبایل بیابان گرد عرب با شنیدن نام حسین به سوی کوفه امدند و لشکرها از پس لشکرها از شهرهای ایران به راه افتادند و گروه های مردمی عظیمی در کوفه اجتماع کردند . خبر به حاکم دمشق رسید . فرمانداری به نام عبیدالله بن زیاد به کوفه فرستاد . او پنهانی و در حالی که خود را پوشانده بود به کوفه رسید و به منبر رفت و مردم را ترساند و تهدید به مرگ کرد . اما مردمی که در مسجد جمع شده بودند او را از منبر به زیر کشیدند و به میدان شهر آورده و سنگباران نبودند و جنازه اش را از دیوار شهر آویختند و سرش را به دمشق ارسال نمودند .
- یزید در کاخ خود نشسته بود که مردی با شتاب به داخل کاخ امد و در حالی که بسیار ترسیده بود و سر و روی خود را گل آلود نموده بود ، نگهبانان سعی نمودند جلوی او را بگیرند و او را گفتند که یزید در حال عشق بازی با کنیزانش است و اکنون وضع مناسبی نیست که به سوی او بروی . اما مرد خود را به نگهبانان زد و از بین آنان عبور نمود و به سرسرای تالار بار عام یزید رسید . در حالی که کیسه ای خون الود در دست داشت ، فریاد زد - ای پلید ، چه اینجا نشسته ای که مردم کوفه شورش نموده اند و سر فرماندارت را بریده اند و بر شهر مسلط گشته اند و خبر رسیده است که حسین بن علی نیز به سوی کوفه راه افتاده است و لشکر از پس لشکر نیروی مردمی هست که از سوی ایران به کوفه می روند و حاکمانت را در ایران بر دار نموده اند . سپس بقچه ای را که در دست داشت را به سوی تخت یزید پرتاب نمود . یزید در حالی که کنیزکی سیه مو و سپید چهره و سرخ گونه در آغوش خود داشت و از او کام می گرفت گفت : این چیست مردک که به سوی ما انداختی ؟ کمی ادب داشته باش ، مگر نمیدانی که در پیشگاه امیر مومنان ایستاده ای ؟ نکند که جانت را می خواهی طعمه شمشیر کنی ؟ سفیر گفت : - کدام امیر مومنانی چنین است که تو هستی ؟ در حالی که مملکت در حال از دست رفتن است تو خود را حاکم کجا می پنداری ؟ به ان بقچه نگاه کن که در درونش چیست بعد مرا خشم ده که چرا چنین سخن می گویم و اداب احترام را پیشه نمی سازم . پس یزید برخاست و در حالی که سعی می نمود پارچه ای را برای ستر عورت به دور خود بپیچد به سوی بقچه رفت و ان را باز نمود و تا سر بریده عبید الله بن زیاد را دید چند قدم به عقب رفت و خواست که بر زمین برخورد نماید که کنیزکان دویده و او را گرفتند اما یزید خود را از دست انان به بیرون کشید . کنیزکی که از روی کنجکاوی به بقچه نزدیک شده بود با دیدن سر بریده ، جیغی کشید و خود را در پشت پنهان نمود . یزید که به شدت عصبانی شده بود فریادی بر سر کنیزان زد و گفت : - خاک بر سرتان باد که مرا از امور مملکت غافل نموه و به خود مشغول ساختید . از پیش چشمانم گم شوید و دیگر نمی خواهم یک لحظه شما را ببینم . کنیزکان در حالی که برهنه بودند و از ترس خشم بیشتر یزید فرصت پوشیدن لباس و برداشتن ان ها را نیافته بودند ، با همان وضع به سوی دیگر کاخ که حرمسرا بود شتافتند در حالی که نگهابانانی که کنار درب ایستاده بودند و در حالی که سعی می کردند جلوی خنده خود را بگیرند به ان ها می نگریستند . آن ها که رفتند یزید فریادی کشید و گفت : - سپهسالار لشکرم را خبر نمایید . ساعتی بعد مردی که به شدت ورزیده می نمود غرق در جوشن و پولاد به خدمت یزید امد و زانو زد و گفت : عمر امیر دراز باد . مرا امری بود ؟ یزید گفت - سپاهی خونخوار امده کن که به سوی کوفه خواهیم رفت . سپهسالار رفت و لشگری بزرگ با ساز و برگ زیاد فراهم ساخت و سپس به سوی یزید آمد و گفت بعد از گذشت یک ماه از دستوری که فرموده بودید توانستم لشکری فراهم سازم که کسی را یارای ایستادگی در برابر ان نباشد . یزید گفت : خواهیم دید . زود برو سوی عمر بن سعد و شمر ، انان را بگو که از سوی من به فرماندهی لشکر برای اعزام به کوفه و قلع و قمع شورشیان منصوب شده اند . سپهسالار گفت : اطاعت می شود قربان و به سوی انها رفت و گفت : امیر فرمان دادند که با سپاهی که اماده ساخته ام به سوی کوفه بروید و اشوبگران را نیست و نابود سازید . عمربن سعد گفت اگر پیروز شدیم چه می شود . سپهسالا گفت مگر میخواستی چه شود قبلا قول حکومت ری را از امیر مومنان گرفته ای و هنوز هم زبان درازی می کنی بی خرد ؟ ...... خلاصه این که این لشکر به سوی کوفه رفت و دید به دور کوفه حصاری بزرگ از سنگ ساخته اند و خندقی هم کنده اند . پس شب را آنجا ماندند تا روز بعد فکری به حال شهر کنند اما این یک حیله بیش نبود و به جز اندک سربازانی که روی دیوار بودند سایر لشکریان به فرماندهی ابن عقیل در بیابان پنهان شده بودند . شب که شده غوغایی برخواست و اردوی عمر سعد مورد حمله قرار گرفت و در حالی که خیمه ها در آتش می سوخت و سربازان به پیش می رفتند ... عمر سعد در خیمه اش محاصره شد و در حالی که به شدت می جنگید توسط یکی از سربازان با نیزه ای که به دهانش فرو رفته بود کشته شد و غنایم زیادی نصیب لشکریان ابن عقیل شد و ........ اینک ادامه ماجرا .
پس از اینکه ارتش کوفه توانست سپاه ابن سعد را شکست دهد. سربازان با شادی و خوشحالی غنایم را جمع نموده و به سوی شهر رفتند . چند روز جشن و پایکوبی برگزار شد تا اینکه امام حسین (ع) به نزدیک کوفه رسید . همه مردم شهر را تزیین نمودند و با برگ خرما به پیشواز او در مسافتی طولانی از شهر ایستادند . امام حسین در حالی که افراد زیادی از خاندانش و تعدادی قبیله در که راه به او پیوسته بودند ، وی را همراهی می نمودند از میان شور و هیجان و خوشحالی مردمی که به بدرقه او آمده بودند به سوی شهر حرکت کرد . مردم بارها و لوازم او را از شتران بر می داشتند و بر دوش خود می نهادند و یا شربت و غذاهایی را که روز پیش از ان تهیه نموده بودند را به خدمت ان حضرت می اوردند . امام با مهربانی با انان رفتار می کرد و اغذیه آن ها را می پذیرفت و به ان ها نوید پیروزی بر ظلم را می داد . سایر گروه همراه او نیز از سوی مردم مورد استقبال قرار گرفتند و پذیرایی می شدند . امام حسین از مردمی که پیرامون او را فرا گرفته بودند در مورد وضع کوفه سوال می نمود . ابن عقیل که سوار اسبی شده بود در مورد شکست هایی که به سپاه دشمن وارد کرده بودند و نیروهایی که از ایران به صفوف او پیوسته بودند سخن می گفت . تا اینکه به شهر رسیدند . عده ای از کودکان در بالای دروازه ایستاده بودند و بر روی امام حسین (ع) و همراهانش گل می پاشیدند و به ان ها درود می فرستادند . امام حسین از دروازه که وارد شهر شدند عده زیادی از مردم از او خواستند که مهمان خانه انان باشد اما او گفت : قصد ناراحت نمودن شما را ندارم اما همانگونه که می دانید ما در جنگ با جبهه ظلم و ستم بنی امیه هستیم و باید خود را برای نبردهای اینده اماده سازیم . پس من به خانه پسر عمویم ابن عقیل خواهم رفت و نزد او خواهم ماند و با شما در مسجد دیدار خواهم کرد و سخن های بسیار با شما خواهم گفت . پس امام حسین به خانه مسلم بن عقیل رفتند و زنان و فرزندانش نیز موقتا در خانه های اطراف ان ساکن شدند تا تجملات حکومت امویان از کاخ کوفه برداشته شده و بین نیازمندان پخش گردد. سرانجام پس از چند روز که کاخ کوفه سادگی خود را بدست اورد و اسباب پادشاهی و فخر فروشی از ان دور گشت ، امام حسین با زنان و فرزندانش به انجا نقل مکان کردند و هر روز مردم برای داوری در امور خود به انجا مراجعه می کردند و در مسجد نیز امام به حل اختلافات می پرداختند و مردم را به سوی انجام اعمال خوب و اخلاقیات ، هدایت می نمودند . روزها می گذشت و عدالت و برابری که امام حسین در کوفه برقرار ساخته بود به گوش فرمانروای دمشق یعنی یزید می رسید و او را خشمگین می کرد پس تصمیم گرفت لشکری جدید برای نبرد با حسین بن علی (ع) فراهم نماید . پس یزید نامه ای فرستاده به روم و از امپراتور آنجا تقاضای نیرو نمود . امپراتور روم در ازای یک تعهد نامه صلح صد ساله و دادن ازادی بیشتر به مسیحیان قلمرو اسلامی از سوی یزید ، پذیرفت که لشکری از مزدوران را به کمک او بفرستد . حاکم اموی با این شرایط موافقت کرد و در نتیجه ، دو لژیون رومی که شامل دوازده هزار نیروی جنگجو بود به سوی قلمرو یزید حرکت کردند تا به سپاه او بپیوندند . خبر جمع اوری لشکر توسط یزید ، از سوی کسانی که به امام وفادار بودند و در دربار یزید می زیستند به کوفه رسید . فرمانده ها جمع شدند و طی چند پیشنهادی که در مجلس مشاوره امام حسین مطرح شد سرانجام تصمیم گرفتند که زودتر به دمشق حمله ببرند و جلوی خونریزی های یزید را بگیرند . پس هفت ارتش اماده شدند . که ارتش های ایران به فرماندهی مختار ، ارتش قبایل به رهبری مسلم ابن عقیل و ارتش کوفه به رهبری امام حسین در راس این هفت لشکر به سوی پایتخت امویان حرکت کردند . برای اینکه یزید را غافلگیر کنند تنها یک لشکر مسیر مستقیم دمشق را در پیش گرفت و سایر سپاهیان از بی راهه و از مسیرهای متفاوت به سوی شهر حرکت کردند و یک سپاه هم ذخیره باقی ماند . در نزدیک دمشق ، دیده بان ها از امدن سپاهی به سوی شهر ، یزید را خبر دادند . یزید سخت هراسید و به سرعت دیوارهای شهر را از سربازان پر کرد و خود با دوازده هزار لشکر رومی در جلوی دروازه اصلی صف ارایی کرد . نبرد بزرگی بین لشکریان دو طرف در گرفت و سپاهیان رومی در حال پیشروی در یکی از لشکرهای کوفه بودند که ناگهان بارانی از تیر از بالای حصار شهر به روی سپاهیان ریخت . یزید که گیج شده بود از یکی از فرماندهانش علت را جویا شد . او گفت : - قربانت گردم . امیر به سلامت باد . هنگامی که ما تمام سربازان را از شهر بیرون اورده و رو در روی این دروازه صف ارایی کرده بودیم . پنج لشکر از لشکریان حسین بن علی موفق شدند از دروازه دیگر شهر وارد شوند و شهر را تصرف کنند و سربازان ما را اسیر کنند . اکنون آنها که میبنی از روی حصار به ما تیر می اندازند سربازان کوفه هستند و گروه بزرگی از انها هم به زودی از پشت سر به ما خواهند رسید . پس یزید گفت چه کنیم که دولت و قدرت از خاندان ما به بیرون رفت . - یا امیر بهتر نیست که نامه ای به حسین بن علی بدهیم و با او صلح کنیم ؟ هنوز یزید لب به سخن نگشوده بود که تیری از روی دیوار شهر به او برخورد نمود و وی از روی اسب به زیر افتاد و کشته شد . با کشته شدن یزید ، هرج و مرج در سپاه وی به وجود امد و سربازان همه تسلیم حسین شدند .... خلاصه اینکه حکومت اسلامی امام حسین برقرار شد و کوفه پایتخت سرزمین های اسلامی شد . یکی از ایرانیان که از نژاد ساسانیان بود به نام یزدگرد و در ماوراالنهر و سرزمین ترکان سال های زیادی را به نبرد با اعراب پرداخته بود با شنیدن عدل و برابری و نیکی و بزرگمنشی امام حسین و یارانش ، به سوی کوفه امد و مسلمان شد و از امام درخواست نمود که به مردمش استقلال بدهد و در عوض او متعهد خواهد شد که همواره به امام حسین در گسترش اسلام در بلاد کفر یاری رساند و صلح و دوستی بین اعراب و ایرانیان پابرجا باشد. پس امام (ع) فرمان حکومت ایران را برای او صادر نمودند و سلسله مسلمانان یزدگردی در ایران ایجاد شد و ایرانیان استقلال و ازادی خود را بدست اوردند و قرن ها بین ان ها و اعراب روابط دوستی برقرار بود . در طول حکومت امام حسین ، اسلام توسط یاران او به اروپا برده شد و مردم اروپا هم اسلام را پذیرفتند و شورش نموده و حاکمان ظالم خود را از میان برداشتند و اروپا تماما مسلمان شدند و علم سریعا رو به پیشرفت نمود و فرهنگ و تمدن در سرزمین های اسلامی رو به اوج نهاد . سرزمین چین نیز پس از در گذشت امام حسین (ع) در سن 85 سالگی و در زمان یکی از فرزندان او فتح شد و مردم چین نیز مسلمان شدند ...... اکنون که قرن ها از ان زمان می گذرد . مردم سالگرد آغاز حکومت امام حسین را در سراسر جهان جشن می گیرند و به مدت هفت روز به شادی و خوشحالی زندگی را می گذرانند .
...........................
منبع : همراه تاریخ
همراه تاريخ