Quantcast
Channel: همراه تاريخ
Viewing all articles
Browse latest Browse all 341

قحطی اصفهان به روایت کتاب امینه از مسعود بهنود

$
0
0

قحطی اصفهان به روایت کتاب امینه از مسعود بهنود


چند ماهی از محاصره اصفهان توسط افاغنه نگذشته بود که قحطی ظاهر شد . محمود افغان چنان راه ها را بسته بود که قرصی نان را مگر مرغ هوا به اصفهان می رساند.  قدر این بود که ثروتی که در 150 سال ، صفویه از اطراف در اصفهان گرد آورده بودند ، به سودای قرص نانی داده شود . زمستان به انتها می رسید و امیدی به رسیدن کمک و بهبود اوضاع نبود . دعاها بی اثر مانده بود. هر روز در گوشه ای از شهر بر سر گوشت و نان جنگ در می گرفت . روزی که عرب های شهر فغان سر داده و با شمشیر های آخته ، میدان را قُرُق کرده بودند ، قلعه بیگی احمد آقا با سربازانش بر آنان تاخت . عده ای گرسنه بر خاک افتادند . شاه که از نفرین بیم داشت قلعه بیگی را ملامت کرد . او به خانه رفت ، زهر خورد تا نشان دهد هنوز از اولاد شاه اسماعیل حرف می شنودند . صدای این واقعه همه جا پیچید به گوش محمود هم رسید . در نهمین ماه از محاصره اصفهان دیگر نه قرص نان ، که دانه گندم به سکه طلا خریده می شد. در شهر گربه و سگی نماند و مردم جنازه مردگان می دریدند و شاه جز گریستن بر این اوضاع کاری نمی کرد . تنها شاهی چون او با آن سلامت نفس و دینداری که مردم او را ملاحسین می خواندند می توانست نه ماه شهری را در آن قحط و غلا نگاه دارد . ولی دیگر او نیز تاب دیدن آنچه هر روز می دید را نداشت . عاشورا ، شد . هیچ یک از آن کمک ها که منتظر بودند نرسید . از هر سوی اصفهان فریاد ناله و زاری بلند بود . در این فاصله مدام شاه قاصد به این سو و آن سو می فرستاد و فرمان جمع آوری سپاه می داد ولی دیگر دیر شده بود و حاکمان و سرداران او نیز دانسته بودند که کار تمام است . در اصفهان توپ بسیار بود ولی سرداری نبود . وقتی که شاه دانست که کار به نهایت رسیده تصمیم به بیرون فرستادن لشگر گرفت . کوس و نای برداشتند و صف آراستند ، میدان شاه را آذین بستند که ولیعهد به فرماندهی سپاه منصوب شده ، اما به شیون مادر یا به اغوای فالگیر که زمان را سعد نمی دید ، فرزند ناز پرورد حرم به حرم برگشت . روز دیگر همین ماجرا بر فرزند دیگر رفت تا نوبت بع طهماسب میرزا سومین پسر شاه رسید از قضا فال بین هم ساعت را سعد ( خوب ) دید . در اصفهان اگر مورخان راست نوشته باشند (( علما و فضلا و عرفا و صلحا و زهاد هر روزه به خدمت سلطان جمشید نشان ، از روی تملق و مزاح گویی می آمدند و عرض می کردند که جهان پناها هیچ تشویش مکن که دولت تو مخلّد و به ظهور قائم آل محمد متصل خواهد بود و همه اهل ایران خصوصا اهل اصفهان شب و روز دعا به دولت روز افزون تو می کنند . دشمنان تو ناگهان نیست و نابود و مانند قوم عاد و ثمود مفقود خواهند شد ..... و آن خر صالحانی که این افسانه ها به شاه عرض می نمودند ، آیه جاهدو باموالکم و انفسهم فی سبیل الله را فراموش کرده بودند و از برای سلطان جمشید نشان آیات جهاد را نمی خواندند و افسانه های نامعقول بر زبان می راندند )) .

و چون پس از روزهای چنین اندوه بار شاه به اندرون رفت کار از این بهتر نبود . (( چون آن زبده ملوک به اندرون خانه بهشت آیین خود تشریف می بردند ،  زنان ماهرو و مشکین موی ، لاله رخسار ، بقدر پنج هزار خاتون و بانو و آتون و گیس سفید و کنیزک و خدمتکار به دورش فراهم و جمع آمدند و با هزار گونه تملق و چاپلوسی به خدمتش عرض نمودند که : ای قبله عالم ! خدا جان های ما را به قربان تو گرداند . چرا رنگ مبارکت پریده و چرا زاغ غصه و غم در آشیان دلت بجای تذرو فرح آرمیده ؟ خرم و خندان باش که ما هریک برای تلف شدن دشمنانت نذرهای نیکو کرده ایم و ختم لعن چهار ضرب پیش گرفته ایم و هریک نذرهای نیکو کرده ایم که شله زردی بپزیم که هفت هزار عدد نخود در آن باشد که هر نخودی را هزار مرتبه  لاالله لاالله خوانده و بر آن دمیده باشیم و به چهل نفر فقیر بدهیم و دشمنانت را منهزم و متفرق و در به در بکنیم ، دیگر چرا مشوش باشی . اما بر عقلا پوشیده مباد که آن زنان حورنشان ، از باده عیش و عشرت سرمست ، بناز و نعمت پروریده ، مملو از شهوت ، باطنا به خون شاه تشنه بودند و تونتاب و کنّاس را بر شاه ترجیح می دادند و به جهت زوال دولت شاه ، نذرها می نمودند .... منجمین می آمدند عرض می نمودند که : ستاره اصفهان مشتریست ، احتراق یافته و در وبال افتاده از وبال بیرون خواهد آمد و مقارنه نحسین شده بود ، بعد مقارنه سعدین می شود و ناگاه دشمنانت مانند بنات النعش متفرّق و پراکنده می شوند . . . و صاحب تسخیرها می آمدند و به خدمت آن افتخار ملوک عرض می کردند که ما متعهد می باشیم که هفت چله پی در پی در مندل در خلوتی (( عبدالرحمان )) پادشاه جن را با پنج هزار کس بر دشمن تو غالب و مسلط کنیم که در یک شب احدی از دشمن ترا زنده نگذارند ..... و درویشان می آمدند ... که به همّت مولای درویشان به فیض نَفَس ، بدخواهان ترا نیست و نابود خواهیم کرد و به جهت این خدمات نیرنگ آمیز ، سکه هایی از شاه می ستاندند و می رفتند که قواعد چله نشینی و خدمات دیگر را بجای آورند و بعضی صلحا می آمدند که عریضه بنویسید به خدمت امام غایب حضرت صاحب الامر (ع) و آن را به مشمّع نهید و در آب روان اندازید که (( حسین بن روح )) ملازم آن جناب ، به آن جناب خواهد رسانید ... و روز و شب به قدر هزار عریضه اهل حرم می نوشتند و به آب جاری می انداختند . )) و در روزگار اصفهان و شاه سلطان حسین چنین می گذشت تا آن که اسفندماه به نیمه رسید و پرستو ها به پرواز درآمدند تا خبر از بهار به دل ها خرم برند . و در اصفهان دلی خرم نبود . گرچه در آنسوی البرز اگر خیال اصفهان می گذشت در استرآباد بهشت به نمایش گذاشته شده بود . در اصفهان منجمان بر این نظر بودند که در روز هفدهم اسفند طالع سعد و برای ادای نذر مناسب . پس شاه فرمان داد تا سپاهیان با آبگوشت سحرآمیز اطعام شوند که یکی از منجمان به شاه اطمینان داده بود با خوردن آن آبگوشت سربازان همه از چشم دشمن نهان می شوند . نامرئی می شوند . و این آبگوشت باید در ظرف هایی آماده می شد که در هر یک از آن ها دو پاچه بز را با 325 نخود سبز با آب پخته باشند و دوشیزه ای بر هر ظرف 325 بار کلمات تشهد را تلاوت کرده باشد . غروب آن روز آسمان سرخ رنگ شد و منجمان که آماده سر دادن سرودی دیگر بودند ، این را نشانه خونریزی دیدند و همگان را به توبه خواندند ، جز شاه که از چشم آنان گناهی نکرده بود . پس به تقاص این توبه ، زن های فاحشه شهر را ، از شهر بیرون راندند به زاری . سرانجام عاشورا رسید ، عاشورایی که در آسمان نیز خون می گریست و مردم اصفهان هم . مردم و شاه با جامه های سیاه ، کاه بر سر و گل بر تن به مسجد در آمدند . فغان و شیون از خلق برخاست ، ظهر عاشورا که مردم بر سر زنان فریاد (( یا حسین )) سر داده بودند ، شیخ بر منبر بود که دید شاه برخاست و شیون مردم گرسنه به آسمان رسید . شاه عمامه سبز گشود و به صدایی نحیف مردم را آواز داد که (( به جدم دیگر طاقتم نمانده . فردا می روم و شما را از این تعب می رهانم و خود را از این رنج )) . چه شبی گذشت بر اصفهان ، آسمان سرخ گریست و شهر گریست و افغان ها که هفته ای بود از شهر بلادیده صدایی نمی شنیدند ، ندانستند که این همه فریاد از چیست . در شهر نه گربه ای مانده بود ، نه سگی و نه اسبی . تنها شتری را که در دستگاه سلطنت مانده بود ، شب قربان کردند و به میان مردم نیمه جانی بردند که در اطراف قصرهای شاهانه گرد آمده بودند . فقط ملا احمد ، قاری شاه نبود که شب هنگام زن و فرزند و خود را از رنج اسیری رهاند ، چه بسیار که کاسه زهر سر کشیدند ، از آن میان مریم بیگم بیش از دیگران دیده شد. نیمه های شب شاه خود به بالین عمه آمد و او را در حال نزع دید . تا صبح آسمان همچون چشم مردمان بارید ، و صبح به پیام شب قبل شاه ، که مردم از آن بی خبر بودند ، اسبی از اردوی محمود آوردند . در دروازه کاخ هشت بهشت گشوده شد ، شاه سلطان حسین در میان شیون حرم بیرون آمد . در بازار و میدان اجساد کشتگان روی هم افتاده بود . شاه چون ابر بهار می گریست و با ندیم و خادم خداحافظی می کرد و نوحه می خواند . در شهر می گردید و به صورت بلند می خواند : الوداع ای تخت شاهی الوداع  الوداع ای ملک ایران الوداع

انگار نه که این همان شاهی بود که سال پیش وقتی به قصد تفرج از قصر بیرون آمد دوازده هزار تن سوار بر شتر و اسب های با یراق طلا و نقره ، و توپ ها و زنبورک ها به دنبالش روان می شدند . انگار نه که او نواده شاه عباس بود و انگار نه این همان اصفهان بود که روزگاری ماری پوتی از پاریس برای دیدارش راهی چنین دور را آمد . مردمی که به عشق سلسله صفوی جان می دادند ، به دنبال شاه نگون بخت بر سر زنان روان بودند . قافله ای چنین را سه چهار فرنگی نیز همراهی می کردند ، تا آنکه به کنار رود زاینده رود رسید و از آنجا به جانب قصر فرح آباد رفت . همان قصری که شاه دوسال پیش از خرج سپاه و لشکر زد تا کنگره هایش را به عرش برساند . در این زمان از تمام شکوه صفوی تنها همان عمامه سبز مانده بود که با جقه ای بر آن در دست غلامی قرار گرفته بود و شاه سلطان حسین می برد تا با دست خو بر سر محمود افغان بگذارد ، اگر بپذیرد . آفتاب هنوز به وسط آسمان نرسیده بود که شاه سلطان حسین صفوی وارد فرح آباد شد . افغان ها ایستاده در گوشه و کنار قصر و بالای دیوارها ، گویی آن چه را می دیدند باور نداشتند که ساکت با موهای سیاه مجعد خیره در قافله بد احوال می نگریستند . جلو شاه نشین قصر یکی جلو دوید که : - چه بر سر دارید و به چه کار آمده اید ؟

غلامی از این جمع پریشان دوید تا سخنی گوید ، شاه به اشارت دست او را بازداشت که : - از اصفهان به میهمانی میر محمود بن میرویس آمده ایم ..... مرد افغانی به درون رفت و ساعتی ، آنقدر که آفتاب به میان آسمان برسد ، شاه نگون بخت همچنان در انتظار بود تا آنکه سرانجام محمود از تالار به در آمد و شاه سلطان حسین از اسب به زیر شد ، و ...... خلاصه اینکه تاج خود را به همراه سلطنتش به محمود افغان واگذار کرد و درهای اصفهان به روی افغانه باز شد و سلطنت محمود افغان آغاز شد .


...........................


منبع :


(ص 81 تا 88 کتاب امینه نوشته مسعود بهنود ، نشر علمی ، تهران 1388 ، چاپ دهم .)


منبع : http://hamrahetarikh.ir

Viewing all articles
Browse latest Browse all 341

Trending Articles